دعوت
بسم ربک العظیم الاعظم
دعوت
درد ِ سرم رو لابلای دستام آرووم داده بودم ...
اون همه آشفتگی
خستگی
دل تنگی ...
دلخوری ... !
روی تخت یواشی نشسته بودم و اصلا حواسم نبود که صدای گریم حواس خیلی ها رو پرت کرده ...
سرم لای دستام و چشمامو بسته بود
فهمیدن ِ اینکه یکی اومده و کنارت روی تخت نشسته خیلی سخت نیست ...
حضور ِ کسی رو در کنارم حس کردم ...
بی اختیار سرم رو بالا آوردم
چه نورانی
چه دلنشین ...
- چیزی شده خواهرم ؟!
با این حرف انگاری تموم اون بغضا ی ترک خورده به یکباره شکستن ...
اصلا نمیدونم چی شد که خودم رو پرت کردم توی بغل ِ اون دختری که نشسته بود کنارم روی تخت و صدای گریه بلند شد ؛ فقط یادمه چند دقیقه بعد که کمی آرووم شده بودم متوجه ِ حرکتی که کردم شدم ...
یکه خوردم ...
درد ِ سرم حالا لابلای نوازش ِ گرما ی دست اون گم شده بود ...
موهام انگاری بی تابی ِ دستشو می کردن ..
نمیدونم با چشام دنبال چی می گشتم
ولی
- چادرتون بوی مادرمو میده ...
- خدای ِ من ! چی شد ؟! اه ! بمیری تو که هر چی به ذهنت میاد رو باید بگی ! اون دهن ِ تو چفت و بست نداره ... ؟!
توی خودم درگیر شده بودم و روی ِ بلند کردن ِ سرمو نداشتم ... اصلا گمون نکنم سرم هم اجازه میداد از پیش ِ اون دستای مهربون کنارش بکشم ...
خندید
- حالا دختر ِ مامان نمیخواد بگه چی شده ؟!
حالا می فهمیدم چرا دو سوم ِ بدن ِ ما آدما آبه ...
تا اشک کم نیاریم ...
با هر حرفش دوباره دل ِ آرووم گرفته بی قرار می شد ...
دلم تنگ ِ مادرم بود ...
و اون چقدر شبیهش ...
اونقدری منتظر موند و دست کشید تا ...
چشمامو باز کردم ، سرمو چرخوندم هنوز سینم میسوخت ...
نگاهم که به بالا افتاد ...
دیگه برام عجیب و شوکه کننده نبود ، برعکس خیلی هم آرامش بخش بود ...
روی پای ِ اون خانوم خوابم برده بود ...
پخش شدن ِ صوت ِِ قرآنش رو توی وجودم احساس می کردم
کمی مکث کرد
منو دید
و ادامه داد ...
سوره که تموم شد
نگاهم کرد با همون لبخند ِ جان بخش ...
- بالاخره بیدار شدی ؟ بهتری خانومی ؟
دوباره سرم تیر کشید
چقدر شبیه ِ مادرم بود ...
این بار فقط آرووم اشک می ریختم ...
ورم چشم هم چیز ِ قابل ِ انکاری نبود ..
بغض ِ لعنتی ..
قرآن رو بوسید و گذاشت بالای سرم...
- نمی خوای بگی چی شده ؟
هر حرفش ؛ هر کلمه ، هر جمله ای که از میون ِ اون لبا خارج می شدن ...
های های گریه هامو بلند تر می کردن ...
- قوی باش ! ما دختر ِ ضعیف نمی خوایما ...
بازم همون لبخند ...
- بهتری ؟ می خوای در موردش صحبت کنیم ؟
توی ذهنم شورشی به پا بود ! یکی از اون طرف فریاد می کشید ؛ این چند روز اون وسط خودنمایی می کردن ...
و میله ی انگشتای حلقه شده دور ِ سرم بود که مانع ِ فرارشون می شد .. .
به بالا نگاه کردم ؛ هنوز نصفم نشده بود ...
به هر حال تا زمانی که تموم می شد نگهم می داشتن ، آرووم بلند شدم و نشستم ..
دستم رو گرفت ...
- همه چیز از اون پیشنهاد ِ ...
اه ...
- آرووم باش ... الان که دیگه اونی که پیشنهادو بهت داده نیست بزنیش
و یواشی خندید ...
منم باهاش خندیدم... نمیدونم چطوری
ولی
مهرش خیلی به دلم بود .. .
- پدرم بود ...
- عجب ... !
حرفشو قطع کردم :
- گفت برات لازمه ، بهترت میکنه ! ولی ...
- ولی ؟!
- گفت لازمه برات که بری یه دوری بزنی ، یه سفر ، یه تفریح ، یه گردش لازمه برات ! برو ... خودش برام بلیط رفت گرفته بود ... گفت برو ... بهم پولم داد ، پروازمم همون روز بود ... ولی
دوباره ...
- اینکه چیز ِ بدی نیست. .. چرا پس اینقدر دلت گرفته ؟! دختر قوی باش . هر چیم شده باشه ارزش ِ این مرواریدا رو نداره ها ...
دستشو آرووم فشار می دادم و براش می گفتم ...
انگار گرمای ِ دستش توی دلم نفوذ کرده بود ...
گفتم از اینکه رفتم و کلی هم خوش گذروندم ، گفتم از اینکه ....
- یه هفته ای موندم و دیگه خسته شده بودم ، به علاوه درسم ، زندگی ! تصمیم به برگشت گرفتم ولی خب پدرم گفته بود تا هر موقع خواستی بمون . باهاش تماس گرفتم هر چی گشت پرواز ِ مستقیم به تهران رو پیدا نکرد ... برام خیلی عجیب بود اووون همه شرکت هواپیمایی ! یه پروازم نبود ؟! حتی تو روز های بعد هم چیزی ثبت نشده بود ... خودم از اینترنت هتل گشتم و نبود دیگه کارم کشیده بود به جایی که می رفتم و می شستم بست تو فرودگاه ! شاید فرجی بشه ...
- خب ؟
- پرواز مستقیم به تهران نبود ، پس به ناچار یا باید می رفتم شیراز یا مشهد ... تو فرودگاه نشسته بودم که کسی میخواست کنسل کنه ... چیزی هم تا موعد پرواز نمونده بود ، من ازش خریدم ... حتی نپرسیدم به کجاست فقط ... بلیط رو که نگاه کردم نوشته بود : مشهد ... !
- پس نائب الزیاره هم شدی ... ؟
خندید ...
نمی دونست که
نه ...
آقا جان شرمنده ...
فقط میخواستم برسم خونه
غافل از اینکه خونه ی من جای ِ دیگست ...
خونه ی من پیش ِ همونی بود که ازش فرار می کردم ...
- راستش نه ... به هر قیمتی میخواستم برگردم ... از مشهد هیچ وسیله ای رو پیدا نکردم که برگردم به ناچار ماشین گرفتم ... ولی .. ولی همین شد که می بینید ... نشد ، نشد ، نشد اه ...
و دوباره بغض و گریه ...
- تصادف ؟!
به بالا نگاه کردم ، دیگه کم کم داشت سرمم تموم می شد ، همش توی ذهنم هزار علامت سوال میومدن و می رفتن ، چرا این خانم غریبه برای حرفات وقت گذاشت ؟! چرا پیشته ؟! چرا وابستشی ؟! چرا اصلا تو تنها اومدی سفر ؟! حق ِ یه دختر ِ غریب ِ تنها تو شهر غریب اینه آقا ... ؟! مگه ..
حرفام با خودم نیمه موند ...
- اوهوع ! تو غریبی ؟! یا یکی دیگه ؟! شهر ِ غریب ... !!! آره خب ... تو غریبش کردی تو حتی یه سلامم ندادی ... راست می گن آقا غریبه ..
همینجوری تو خودم درگیر بودم
- فکر نمی کنی این یه دعوته ؟! جور نشه تا بری ، خواستی بری یه اتفاقی بیوفته تا بمونی ... فکر نمی کنی ... ؟!
حرفش برام یه جرقه بود ...
- فردا مرخصت می کنن ؛ زخم ِ سرتم کم کم خوب میشه ، فردا میام دنبالت باهام بریم همونجایی که دعوتیم ...
و بی صدا و آرووم رفت ؛ چه سنگین و با وقار بود ...
و با همون سنگینی خیلی آرووم پا توی دل ِ من گذاشت ...
فرداش تو حرم دو تایی رومونو کرده بودیم به آقا و دستمون تو دست ِ هم بود و یه دست روی سینه و اذن دخول می خوندیم ، یه لحظه حس کردم ...
سلام دادم
بغضم شکست
اونم داشت نگاه می کرد و اذن دخول می خوند
لبخند زد
- آقا جونم شرمندم ... شرمندتم ببخش ...
حرفام که تموم شد
بردم ، دستمو زد به ضریح ...
ناهارم دعوت بودیم ....
مهمون ِ خود آقا ...
راست می گن خیلی رئووفی ...
ولی آقا
تو رو قسم به جان ِ رافتت ، میشه بازم اون فرشته ای رو که فرستادی ببینم ؟!
فقط یک بار ...
ــــــــ
+ مثل ِ یک خواب بود ... خواب ...
+ دلنوشت
+ تصویر : زائر
+ بعضی فرشته ها میان زمین میون ِ ماها ، ماموریتشون که تموم شد ....
حیف ...
یاعلی ......
کلمات کلیدی :